فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

امروز اتفاقی دستم چسبید به تابه ی داغ و الان حسابی گزگز می کند! یک خط هلالی قهوه ای نقش شد روی بومِ بند انگشتم شبیه هلال ماهی که امشب هلال نیست... گرد است و کم نور و گرفته... از صبح از این ور و آن ور می شنیدم که ماه امشب می گیرد... اما هیچ کس نگفت گرفتنش چه معنی ای دارد... هیچ کجا ننوشته بود دلش می گیرد یا صورتش ...ماهِ عزیز برای لحظه ای تار شد ... معلوم نشد اما، دلش از سنگینی غصه گرفته یا صورتش از اندوهِ تنهایی در آسمانِ بی انتها! شاید تاریکی اش صدای تمنا بود برای تسخیر قلبِ آدم ها... شاید هم نشانِ قهر بود از کم لطفی دل هایی که زیر نورِ بی منتش اسیرِ چیزی ... کسی ... جایی... شعری... دلی، بی دل شده اند... گیر افتاده اند و تقاص ناکامیشان را از ماهی خواسته اند که بدون توقع جانشان را روشن کرده... شاید تاریک شد برای ثانیه ای اندیشه... برای "آنی" شاید...

پی نوشت: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد... بنده ی طلعت آن باش که "آنی "دارد... #حضرتِ_حافظ

شب نوشت...

بی تو یعنی در همین ساعاتِ تلخِ قهوه خیز

میز و فنجان هست و من...

همراه را گم کرده ام!

پی نوشت: متاسفانه هر چی گشتم نویسنده  ش پیدا نشد!

پی نوشت ٢: از آسمون شب قشنگ تر داریم مگه؟!

پی نوشت ٣: دلم قهوه می خواد ولی واقعا حس درست کردنش نیست!

بعدا نوشت : متشکر از "joker" نویسنده متن #فرشته_خدابنده هستن...

شب نوشت...

رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود...

#حضرت_حافظ

پی نوشت: از شدت خستگی خوابم نمی بره!

پی نوشت 2: چرا دقیقا همین امشب همه راس "ده" خوابیدین؟!( اصلا منظورم شما نیستی "م" خانوم!)

پی نوشت 3: بالاخره یه روز برای خودم یه بوته ی "رُزِآبی "می کارم!

شب نوشت...

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد  مهتابی...

#م_امید

شب نوشت...

بی کران آسمان امشب چقدر گرفته و غریب است و سیاهی یکدستش چقدر بدون ستاره ... دلم ستاره می خواهد... از آن ها که چشمک می زنند و آدم را دعوت می کنند به خیال بافی... آن ها که می گویند تا بی نهایت رویا بباف و نگران هیچ چیز نباش... از آن هایی که آدم را می برند به آرمان شهری که آسمان شبش پر از شهاب هایی است که افتادنشان آرزوها را برآورده می کند...آن هایی که دنیا را روشن می کنند و یار یاور مهتابند... همان مهتابی که نورش پیام آور یکرنگی است...همان که دست تمام تزویرها و ناهمگونی های این دنیا را رو می کند...همان که تمام کوچه های ناامید از چراغانی و دلگیر از عابران دیرینه اش را روشن می کند... همان کوچه های تاریکی که چشم انتظار قدم های آرام آدم هایی که دخیل بسته به روشنِ روز، شب را میان بازی بی بدیل مهر و مهتاب جا می گذارند ،  غرق در اندیشه ی ستاره ها دست به آسمان دارند... دلم ستاره می خواهد... همین...

پی نوشت: کپی با ذکر منبع لطفا و خواهشا...


شب نوشت...

جهان را بنگر 

سراسر

که به رخت رخوت خواب خراب خویش

از خود بیگانه است...

و جهان را بنگر

جهان را...

در رخوت معصومانه خوابش

که از خود چه بیگانه است!

ماه می گذرد...

در اتنهای مدار سردش

ما مانده ایم و 

روز نمی آید...

#احمدِ_شاملو