دیروز در جلسه سمینار "ه" ناخواسته نشسته بودم کنار کسی که در تمام دنیا آخرین کسی است که دلم می خواست کنار دستش بنشینم و حواسم را جمع موضوع مورد بحث همکلاسیمان کنم! همیشه حضورآدم هایی که فکر می کنند همه چیز را بی کم و کاست می دانند اذیتم می کند! حضور کسانی که فکر می کنند مخاطبشان موظف است هر چه می بافند را بدون چون و چرا بپذیرد و به روی خودش هم نیاورد که دروغ های قاطی راستشان چقدر توی ذوق می زند ! و من در چنین شرایطی چه می کنم؟ نهایت سعیم را به کار می گیرم تا شش دانگ حواسم را جمع چیز های مهم تر کنم... اما این در حالتی که است شخص مورد نظر هم در مقابل تمام توانش را به کار نگیرد که هم کلامم باشد... القصه ؛ انقدر "او" گفت و من سعی کردم نگاهم را بدزدم که احتمالا مجبور شد سوالی بپرسد که جوابش برای خودم هم پیچیده است... موقع آنتراک بین جلسه وقتی می خواستم بلند شوم تا حداقل برای چند دقیقه از چنین وضع غیر قابل تحملی خلاص شوم ؛ پرسید " چرا انقدر چشمتو می چرخونی؟" و من فقط به این فکر می کردم که دورترین فاصله را پیدا کنم و ادامه سمینار را از جایی کیلومتر ها دور تر از "او" پیگیر باشم! منتظر جواب نگاهم می کرد و من نمی توانستم بگویم چرا ! نمی توانستم بگویم چون می ترسم ! نشد بگویم من از خیره شدن به چشم آدم ها می ترسم... تا به حال نشده بیشتر از چند ثانیه خیره ی چشمی باشم ... چشم ها آینه ی درون اند... دوستان صادقی هستند که همیشه راستش را می گویند... چشم ها انعکاس حقیقت وجودند... و من دوست ندارم حقیقتِ حال تصوراتم را به هم بریزد...دلم نمی خواهد درون آدم ها را ببینم ...همان اندازه که دلم نمی خواهد کسی روحم را بخواند! و کار چشم ها دقیقا همین است!
پی نوشت: هیچ چیز اندازه ی یک مغز شلوغ نمی تواند آدم را تا این ساعت از یک شب پاییزی بیدار نگه دارد!
پی نوشت ٢: واژه ها ساعت ٣ بعد از نیمه شب هم می توانند خودنمایی کنند!
پی نوشت ٣: چشم ها!
یٰا کٰاشِفَ الْکَربْ عَن وَجهِ الْحُسینْ اِکْشِف کَرْبی بِحَقِ اَخیک الْحُسینْ
پاییز باشد و شَب و مُحَرَمِ حُسین و یک بامداد جمعه ی خالی و دلتنگی! وقتی باشد مثل حالا که دِل پُر باشد از ناگفته هایی که تا بیخ گلو بالا آمده و نَفَس کشیدن را چنان سخت کرده که یک کپسولِ اکسیژنِ خالص هم به کار نیاید حتی ! فا حرص بخورد که "چرا حرف نمی زنی؟" و من فکر کنم که هیچ کاری در این دنیا به اندازه ی همین "حرف زدن" برایم سخت و پیچیده نیست و همین قصه ی بی صدایِ زمینه سازِ "قضاوت" دلم را تنگ کند و فا انگشت هایش را روی کلید های سیاه و سفید سازش بالا و پایین کند و صدای "غوغای ستارگانش" دلم را بیشتر تنگ کند و از ذهنم بگذرد که ما یقیناً هیچ وقت نمی فهمیم که دیگران در دنیای خودشان با چه چیز هایی می جنگند و نسبت گفته ها به ناگفته هایشان چند به چند است و ریتم آرامِ مخلوقِ فا برسد به " در آسمان ها غوغا فِکَنم ... سبو بریزم ؛ ساغر شکنم..." و غُصه ی ناگفته های همیشه بیشتر از گفته هایم دلم را بیشتر از بیشتر تنگ کند و یک کاغذِ بی خط؛ خط خطی ناگفته هایی شود که شاید کمی راه نفسم را باز کند!
پی نوشت: آدم های محدودی هستند که صدایت را می شنود حتی وقتی ساکت هستی!
پی نوشت ٢: دلم خیلی گرفته ...خیلی بیشتر از خیلی گرفته...
پی نوشت٣: چه غریبانه شبی است ؛ شبِ تنهاییِ من...! #سهراب_سپهری
تمام شد... این شهریور عجیب و طولانی هم بالاخره تمام شد... کم کم داشتم می ترسیدم که تمام نشود... تا حالا همه ی شهریور ها برایم زودگذر بوده ، این شهریور اما نمی دانم چرا انقدر به درازا کشید... تمام شدنی نبود انگار... اما شد و من رسیدم به اولین بامداد پاییزی و سومین سالگرد یک تصمیم مهم البته ! یک تصمیم بسیار مهم... سه سال پیش، روز ی از آخرین روزهای شهریور بود که قدم زنان از کلاس برمی گشتم... عصر بود و آسمانِ شهر گرفته از ابرهایی که نوید باران می دادند ... هوا هوای مهر بود و برگ ها ی زردِ عاشق زمین را فرش کرده بودند... کوچه خلوت بود و من غرق در خیال پاییزی که داشت می رسید تا دنیایم را نارنجی کند... نزدیکی های خانه بودم که صدای هق هقی توجهم را جلب یک دختر کوچولوی موفرفری کرد، روی جدول ها نشسته بود... نزدیکش شدم و آهسته پرسیدم " چرا گریه می کنی کوچولو؟" نگاه خیس مظلومش را به صورتم دوخت کمی تردید داشت انگار... لبخند زدم و دوباره سوالم را تکرار کردم... یک کلید کوچک را جلوی چشمم تاب داد و توضیح داد که مادرش نیست و هر چه می کند در خانه باز نمی شود... کلید را گرفتم و در را برایش باز کردم... از او قول گرفتم که دیگر گریه نکند و لبخند روشنی که از بین اشک هایش تحویلم داد تا همیشه جایی گوشه ی دلم ماندنی شد... او رفت و فقط خدا می داند در آن لحظه چه احساسی داشتم... راهم را از روی همان جدولی که دختر رویش نشسته بود ادامه دادم و فکر کردم کار های خوب... حتی کاری به کوچکی باز کردن در برای یک بچه چه حال غریبی دارد... فکر کردم چرا در بیست و اندی سالی که پشت سر گذاشتم هیچ دری را برای کسی باز نکرده ام! و چه حس های فوق العاده ای را از دست داده ام... همان لحظه تصمیمم را گرفتم... یکی از مهم ترین تصمیمات زندگیم را... خواسته ام را با بابا ی همیشه حمایتگرم در میان گذاشتم و بعد... چند روز بعد... اول پاییز، من مادر شدم! حالا سه سال می گذرد از روزی که مسئولیت حمایت از یک دختر بچه را پذیرفتم تا در حد توانم درهای بسته ی زندگیش را باز کنم و توضیح بعضی حس ها چقدر سخت است ...! از همان روز من بیش از پیش عاشق پاییز شدم ... و از همان روز فهمیدم خدا چقدر مهربانتر و بزرگتر است از چیزی که تصور می کردم ... و خدا چقدر در های بسته را باز می کند و خدا چقدر زیبا بنده اش را بغل می کند در لحظه هایی که انتظارش را ندارد...
پی نوشت : و دنیا هنوز چقدر زیبایی دارد با همه ی در های بسته اش!
پی نوشت ٢: یک نفر در را به روی حضرت پاییز باز کند...
هفته ی نسبتاً شلوغی داشتم و امروز با کلی خستگی مجبور شدم برای کاری راهی دانشگاه شوم دکتر "ت" را ببینم و حضوراً مسئله را حل کنم... مطابق معمول در ترافیک تونل نیایش گیر کردم و خسته تر شدم از چیزی که بودم ! تا نزدیک در ورزشگاه ( در هفت معروف است به در ورزشگاه ) رفتم ... دو تا جای خالی برای پارک وسوسه ام کرد که بیخیال پارکینگ دوردست دانشگاه شوم و "الکس" را همین جا بگذارم و مسیر پیاده روی تا دانشکده را به نصف کاهش دهم! در همین بین ها که مشغول تصمیم گیری برای انتخاب جای پارک بودم یک ماشین نقره ای که از دوردست ها در آینه پیدا بود نزدیک شد و یک آقا پسر محترم راننده اش بود... معلوم بود که از بچه های دانشگاه است...چرا؟! به این دلیل که قاعدتاً در این خیابان ماشین هایی که تلاش می کنند نزدیک ترین جا به در هفت دانشگاه را انتخاب کنند اساسا قصد ورود به محوطه را دارند و هشتاد درصد جان پیاده روی از شیب ناجور پارکینگ را ندارند! ( استثنائاً امروز بنده هم دقیقا همین حس را داشتم!) القصه آقا پسر با یک دست آویزان از پنجره و لبخندی از موضع قدرت از کنارم گذشت و چشمک فلاشرش می گفت که قصد پارک در یکی از جاهای خالی را دارد! گویا فکر کرده بود تعللم به این دلیل است که نمی توانم پارک کنم! می خواست رانندگی یک دستی اش را به رخ بکشد انگار! ( خب من هر چیزی را در این دنیا خوب یاد نگرفته باشم این "پارک دوبل" را خوب یاد گرفتم! فقط و فقط به این دلیل که مثال نقض عدم توانایى خانوم ها در پارک کردن باشم... فقط کافی است که بخواهم کاری را انجام بدهم و وای به روزی که برای به سرانجام رساندنش سر لج هم بیفتم!) خلاصه که آقای محترم کمی عقب جلو کرد و فشار دادن گاز همانا و صدای مهیب افتادن چرخ اتومبیل نقره کوبش توی جوب در حالی که چراغ طرف دیگرش با سپر ماشین پشت سرش برخورد کرد همانا! با یک فرمان "الکس" را جا دادم و وقتی از کنار قیافه ی آویزانش رد می شدم فکر کردم که چرا پسری که مثلا جزو قشر تحصیل کرده به حساب می آید باید از چنین فکری احساس قدرت کند؟! فرضاً که من پارک هم بلد نبودم و گیر کرده بودم... چرا باید به جای اینکه کمک کند، محترمانه سعی کند مشکل یک خانوم که احتمالا هم دانشگاهی هم هست را حل کند ؛ پوزخند بزند و اتفاقا با یک حرکت نمایشی پارک کند و لابد بعدش هم احساس موفقیت کند و خوشحال باشد که ثابت کرده رانندگی یک کار صرفاً مردانه است! کارتم را به حراست نشان دادم و ضمن اینکه به طرف دانشکده می رفتم از آقای نگهبان خواهش کردم کمک کند آقای احتمالا مهندس ماشینش را از جوب بیرون بکشد!
پی نوشت: تجربه ثابت کرده "ادعا" در هر زمینه ای ویرانگر است!
پی نوشت ٢:بالاخره یک روز سر از کار دکتر "ت " در می آورم!
پی نوشت٣: "الکس" که معرف حضور هستن؟!
پی نوشت ٤: چرا خب؟! "مدعی" نباشیم!
پی نوشت ٥: من فمنیست نیستم!