فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

ولى من خیلى خسته م، نمى دونم چیکار میکنم، نمى دونم چیکار میخوام بکنم، حتى نمى دونم دقیقا کجام! نمى دونم خستگى هامُ کجا ببرم، با خودم چیکار کنم؟ نمى دونم چى مینویسم؛ اصلا چرا مینویسم؟! که چى بشه؟ انصاف نیست که من حتى با خودمم نمى تونم حرف بزنم! انصاف نیست که این همه سنگینى رو تنهایى این ور و اونور ببرم:(
پى نوشت: شب هزاران چشم دارد اما روز فقط یکى؛ با این حال، فروغ دنیاى روشن با خورشید مغرب میمیرد... ذهن هزاران چشم دارد اما قلب فقط یکى، ولى تمام فروغ یک زندگى در غیبت عشق میمیرد...