هفته ی نسبتاً شلوغی داشتم و امروز با کلی خستگی مجبور شدم برای کاری راهی دانشگاه شوم دکتر "ت" را ببینم و حضوراً مسئله را حل کنم... مطابق معمول در ترافیک تونل نیایش گیر کردم و خسته تر شدم از چیزی که بودم ! تا نزدیک در ورزشگاه ( در هفت معروف است به در ورزشگاه ) رفتم ... دو تا جای خالی برای پارک وسوسه ام کرد که بیخیال پارکینگ دوردست دانشگاه شوم و "الکس" را همین جا بگذارم و مسیر پیاده روی تا دانشکده را به نصف کاهش دهم! در همین بین ها که مشغول تصمیم گیری برای انتخاب جای پارک بودم یک ماشین نقره ای که از دوردست ها در آینه پیدا بود نزدیک شد و یک آقا پسر محترم راننده اش بود... معلوم بود که از بچه های دانشگاه است...چرا؟! به این دلیل که قاعدتاً در این خیابان ماشین هایی که تلاش می کنند نزدیک ترین جا به در هفت دانشگاه را انتخاب کنند اساسا قصد ورود به محوطه را دارند و هشتاد درصد جان پیاده روی از شیب ناجور پارکینگ را ندارند! ( استثنائاً امروز بنده هم دقیقا همین حس را داشتم!) القصه آقا پسر با یک دست آویزان از پنجره و لبخندی از موضع قدرت از کنارم گذشت و چشمک فلاشرش می گفت که قصد پارک در یکی از جاهای خالی را دارد! گویا فکر کرده بود تعللم به این دلیل است که نمی توانم پارک کنم! می خواست رانندگی یک دستی اش را به رخ بکشد انگار! ( خب من هر چیزی را در این دنیا خوب یاد نگرفته باشم این "پارک دوبل" را خوب یاد گرفتم! فقط و فقط به این دلیل که مثال نقض عدم توانایى خانوم ها در پارک کردن باشم... فقط کافی است که بخواهم کاری را انجام بدهم و وای به روزی که برای به سرانجام رساندنش سر لج هم بیفتم!) خلاصه که آقای محترم کمی عقب جلو کرد و فشار دادن گاز همانا و صدای مهیب افتادن چرخ اتومبیل نقره کوبش توی جوب در حالی که چراغ طرف دیگرش با سپر ماشین پشت سرش برخورد کرد همانا! با یک فرمان "الکس" را جا دادم و وقتی از کنار قیافه ی آویزانش رد می شدم فکر کردم که چرا پسری که مثلا جزو قشر تحصیل کرده به حساب می آید باید از چنین فکری احساس قدرت کند؟! فرضاً که من پارک هم بلد نبودم و گیر کرده بودم... چرا باید به جای اینکه کمک کند، محترمانه سعی کند مشکل یک خانوم که احتمالا هم دانشگاهی هم هست را حل کند ؛ پوزخند بزند و اتفاقا با یک حرکت نمایشی پارک کند و لابد بعدش هم احساس موفقیت کند و خوشحال باشد که ثابت کرده رانندگی یک کار صرفاً مردانه است! کارتم را به حراست نشان دادم و ضمن اینکه به طرف دانشکده می رفتم از آقای نگهبان خواهش کردم کمک کند آقای احتمالا مهندس ماشینش را از جوب بیرون بکشد!
پی نوشت: تجربه ثابت کرده "ادعا" در هر زمینه ای ویرانگر است!
پی نوشت ٢:بالاخره یک روز سر از کار دکتر "ت " در می آورم!
پی نوشت٣: "الکس" که معرف حضور هستن؟!
پی نوشت ٤: چرا خب؟! "مدعی" نباشیم!
پی نوشت ٥: من فمنیست نیستم!
وقتی چیزی سر جای خودش نباشد... وقتی یکهو یک تکه ی سرکش از فکر آدم روال منظم حیات را به هم بریزد... نتیجه اش می شود بیداری ... آن هم در شبی که "مهتاب "ندارد! حساب دقیقه ها و ساعت ها از دستم در رفته ...نمی توانم تمرکز کنم! مغزم از هجوم افکار در هم و بر هم در مرز انفجار است... چیزی تمام معادلاتم را بر هم زده و انگار مغز بیچاره ام تلاش می کند این تناقضِ بی منطقِ جدیدالحصول را تحلیل کند و واضح است که نمی تواند! رشته های سرهم سلول های چند شاخه ی عصبیم پی چیزی را می گیرند که نباید... قاعده ی معمول زندگیم؛ اولین بار نیست که تحت تأثیر یک عامل "ناگهانی" به هم می ریزد ...حالا بی شک راهی ندارم جز راه حلی که این جور مواقع تنها راه کارساز است برای رهایی... رهایی از این همه تردید و اندیشه های سنگینی که وزنش تمام جان آدم را درگیر می کند... رسیدم به یکی از آن بن بست های عجیب فکری ... همان ها که نجات از آن یک نیروی فوقِ ماورایی می خواهد! حالا فقط یک راه دارم... نیرو می خوام... همان نیروی ماورایی را...
پی نوشت: تا بعد... نه خیلی ولی بعد تر!
بالاخره یک روز از همین روزها بار و بندیلم را جمع می کنم و می روم ! از این کشور جهان سومِ رنگ پریده... از کشوری که جمعیت غالبی از مردانِ مثلا محترمش خود را تمام و کمال صاحب همه ی حقوق انسانی می دانند و فکر می کنند اگر خدایی نکرده یک خانوم تلاش کند... پیشرفت کند ...در اجتماع باشد ... تحصیلات بالاتری داشته باشد... اصلا فقط باشد...حق آن ها را خورده... مردانِ به ظاهر مردی که در هر حالی از موضع قدرت به جنس مخالف نگاه می کنند و صدای کلفت را نشانِ برتری می دانند! آن هایی که فکر می کنند وقتی از کنار یک دختر خانوم بگذرند و دهانشان را باز نکنند خواهند مرد!من خسته شدم... ازکشوری که در آن تمام ضد ارزش ها ارزش باشد و تمام افتخار دخترانش "بینی های" عمل کرده و فلان مدل لباس و فلان میکاپ و موهای بلوندِ زورکی ! دختر های مثلا روشنفکر و مد روزی که تمام پرستیژشان همراه شدن با آقا پسر های به اصطلاح " ریچ کیدز" این دوران است! خسته شدم از این همه دورویی ... از این همه سطحی نگری... بالاخره یک روز از همین روزها می روم... می دانم مهاجرت سختی دارد... می دانم که با وابستگی می شود کنار آمد اما با دلبستگی نه! فا حسابش از بقیه دنیا جداست ! او بخشی از وجود من است و آدم بدون خودش جایی نمی رود! می ماند دوری از نگاهِ عزیز و صبور مامان و قلب وسیع و مهربان بابا.. فقط اگر راهی پیدا شود... فقط... بالاخره یک روز از همین روزها می روم... دیر و زود شاید داشته باشد اما سوخت و سوز نه!
پی نوشت: خودم می دانم کمی پیازداغش را زیاد کردم! اما امروز روز به شدت شلوغ و اعصاب خورد کنی را پشت سر گذاشتم! بیش از حد ظرفیتم به اعصابم فشار آمد و راه دیگری نداشتم جز تحریر افکار مزاحم! اما بپذیرید که درصد بالایی از جامعه ی امروز ایرانِ همیشه طفلکی را همین مدل آدم های فهمیده نما تشکیل داده اند!
پی نوشت٢: من فمنیست نیستم!
حقیقتاً تحمل بعضی فضاها نفس گیر است!فا زیر گوشم ستاد روحیه دهی فوق سری راه انداخته! بی خود نیست که او کاپیتان است... اساساً یک کاپیتان بالفطره است در طراحی عملیات های حال خوب کن وقتی جایی باشیم که قدرت تفکیک انرژی های پراکنده اش از توان "فنگ شوییِ" چینی هم خارج است!
رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود...
#حضرت_حافظ
پی نوشت: از شدت خستگی خوابم نمی بره!
پی نوشت 2: چرا دقیقا همین امشب همه راس "ده" خوابیدین؟!( اصلا منظورم شما نیستی "م" خانوم!)
پی نوشت 3: بالاخره یه روز برای خودم یه بوته ی "رُزِآبی "می کارم!