فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

شب نوشت...

رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود...

#حضرت_حافظ

پی نوشت: از شدت خستگی خوابم نمی بره!

پی نوشت 2: چرا دقیقا همین امشب همه راس "ده" خوابیدین؟!( اصلا منظورم شما نیستی "م" خانوم!)

پی نوشت 3: بالاخره یه روز برای خودم یه بوته ی "رُزِآبی "می کارم!

صد و هشتاد ثانیه با چراغ قرمزِ سردار!

امروز فا را رساندم کلاس و قرار بعد از کلاس را برای سی دقیقه ی بعدش فیکس کردیم ...رفتم کارهای بانکی بابا را انجام دادم تا هم از وقتِ نیم ساعته ام استفاده کرده باشم هم دستورات بانکی بابا جان را به مرحله ی اجرا درآورده باشم ... بانک شلوغ بود و بیشتر از  چیزی که تخمین زده بودم وقتم را گرفت ... برای اینکه فا را منتظر نگذارم مسیر میانبری را انتخاب کردم که منتهی می شد به چراغ قرمزِ صد و هشتاد ثانیه ای سردار!متاسفانه گیر کردن پشت این چراغ ،مساوی است با جولان بچه های کوچکِ قد و نیم قد که مدام به آدم التماس می کنند اجازه بدهی شیشه را پاک کنند یا چشم های بیگناهشان را مایه ی عذاب وجدان می کنند که ازشان یک ورق فال بخری! این بار هم یک دختر بچه ی چهار،پنج ساله زیر این آفتابِ داغِ خشن از این ور به آن ور می رفت و سعی می کرد فال هایش را بفروشد( بابا می گوید اگر هم از این بچه ها چیزی بخری والدینشان یا آدم هایی که مثلا سرپرستشان هستند،حتی یک اپسیلون از این پول را بهشان نمی دهند و این کار فقط به ادامه ی این چرخه ی ناتمام سو استفاده از بچه ها دامن می زند!) دختر سرش را به شیشه چسباند و فال هایش را نشانم داد... یک شکلات نارگیلی توی کیفم داشتم... شیشه را پایین دادم و شکلات را دادم دستَش... تاکید کردم که" همین الان بخور" گفت "خاله یه فال بخر"... سخت بود اما نادیده اش گرفتم... نا امید شد و خودش را چسباند به سمندی که کنارم بود و آقا و خانومی میانسال تویَش نشسته بودند... خانوم حجاب سفت و سختی داشت و رویش را گرفته بود... آقا زیاد توی دیدم نبود اما محسناتش مذهبی طوری بود شاید... دخترِ طفلکی ازش خواهش کرد فال بخرد... یکهو چنان صدای داد و فریاد آقا بلند شد و چنان واژه هایی از دهانش خارج شد که لحظه ای فکر کردم اشتباه می شنوم! هر آن چه که می توانست بار دختر و آبا و اجدادش کرد... بعد همه را متهم به بی دینی کرد و به خیال خودش مدافع دینِ رو به اضمحلال آدم های جامعه ای بود که بی اخلاقی را به حد اعلایش رسانده اند و با خرید از یک دختر بچه ی فال فروش به اعتیادِ پدری که برای طفل معصوم متصور شده بود کمک می کنند!!!! چراغ سبز شد و من فکر کردم که چه حیف که بعضی از آدم هایِ مدعی دین تعریفشان از "اخلاق" انقدر با حقیقت فاصله دارد! یک دوره ای بود که به این نتیجه رسیده بودم کمی بیشتر بدانم... از دینی که از زمان تولد مثل پدرها و پدرهای پدرهایم پذیرفته بودم... قرآن کوچک فا را قرض گرفتم تا حمل و نقلش راحت باشد! این بار از بِ بسم الله اش را فارسی خواندم... چقدر شگفت انگیز و بی نظیر بود... چقدر ستودنی بود و جذاب...تمام حرفش اخلاق بود و اخلاق! اخلاقِ حقیقی ! بعدش انجیل را خواندم و تورات را... حتی سرودهای اوستا را... دوست داشتم حرفشان را بدانم... حرف همه شان اخلاق بود! اخلاقِ واقعی که توأمان است با مهربانی... پنج دقیقه زودتر رسیدم و تا فا بیاید تلاش کردم این بی اخلاقی ِ اخلاقی را فراموش کنم...

پی نوشت: فراموش نشد!