ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
داشت خبر مى خوند...
گفتم: بابا؟ آدما چرا انقدر زیادن؟
گفت: یعنی چی زیادن؟
گفتم: خیلین یعنى!
گفت: خب باشن...
گفتم: همه جا هستن آخه... اصلا پاییز شده زیادتر شدن!
گفت: خب هستن دیگه...
گفتم: دوست دارم تنها باشم بین زرد و نارنجیا؛ شلوغى اذیت مى کنه؛ نمیشه نفس کشید؛صداى خِش خِشارو ؛ نمیشه شنید!
حواسش پرت خبرا بود...
گفت: چى؟
گفتم : هیچى!
گفت: سیل اومده تایوان...ولى خسارت ندیدن زیاد...
گفتم: شلوغیا رو شسته فقط! خوش به حالشون...
گفت: چى؟
گفتم: هیچى...
پی نوشت: من و بابا و شب و پاییز!