فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

فانوس نوشت!

سوگند به "قلم" و آنچه نویسد...

هنوز...

بچه که بودم فکر می کردم وقتی بزرگ شوم چقدر تغییر خواهم کرد...دنیای بزرگترها چقدر بزرگتر است و چقدر عمیق تَر... فکر می کردم چقدر همه چیز متفاوت خواهد بود...چقدر من متفاوت خواهم بود...حالا اما...حالا که جایی حوالی بیست وپنج سالگی ایستاده ام، می بینم که هنوز هم همان دختر کودکی های رفته هستم... هنوز هم بستنی قیفی ذوق زده ام می کند... هنوز هم عاشق خریدن با وسواس  پاستیل و اسمارتیزم...من هنوز هم دوست دارم روی یک بلندی بایستم و از ته دلم جیغ بنفش بکشم... من هنوز هم عاشق خریدن  استیکر های رنگی رنگی هستم ...هنوز دلم می رود برای قدم زدن روی جدول های کنار خیابان...هنوز هم آمدن انیمیشن های جدید هیجان زده ام می کند ...من هنوز هم از اینکه کسی برایم شکلات بخرد ذوق می کنم...من همانم و با تمام این هنوزها ، هنوز هم خوشبختم... به همان خوشبختی روزگار کودکی ... مهم نیست اگر زندگی گاهی به آدم ها سخت می گیرد...مهم نیست اگر دنیای آدم بزرگ ها گاهی خاکستری می شود... وقتی هنوز هم می شود روی جدول ها راه رفت... وقتی هنوز هم می شود بستنی قیفی خورد... وقتی هنوز هم می شود خوشبخت بود...

پی نوشت: خوشبختی همین هنوز های ساده و روشن است...